دفاع مقدس صفحهای درخشان از تاریخ پرشکوه ایران است. با حمله دشمن متجاوز بعثی در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ مردم قهرمان ایران مجالی مییابند تا صفحاتی از مفاهیم بلند انسانی و اسلامی ایمان، ایثار، خلوص، ولایتپذیری، وطندوستی و شجاعت را نزد دیدگان اهالی عالم بگشایند.
صفحاتی از کتاب قطور تاریخ دفاع مقدس به شرکت خطوط لوله و مخابرات نفت ایران اختصاص دارد، صفحاتی که همانند بانیان آن در عین مظلومیت و گمنامی کمتر خوانده شده و کمتر روایت شده است. با مرور کوتاه زندگی و سفر شهدای مرکز انتقال نفت تنگفنی شرکت خطوط لوله و مخابرات نفت ایران جلوههایی به چشم میآید که میتوان از آن درس زندگی گرفت، لحظههایی ماندگار میشود که برای همیشه در جانودل مینشیند و اگر چشم نبسته باشیم، گاهگاه در خلوتی خاموش بر وجود غفلتزدهمان تلنگر میزند.
بازدید خبرنگاران مناطق دوازدهگانه شرکت خطوط لوله و مخابرات نفت ایران از «تنگفنی» آن هم در سالروز تأسیس این شرکت که با هفته دفاع مقدس همزمان شده، راهگشای ما بود تا در محضر شهدای همکارمان زانو بزنیم و بیاموزیم دفاع از میهن و ناموس مرد عمل میخواهد و دل شیر.
ساعت ۱۲ و نیم ظهر است، حدود سیوپنج دقیقه تا اذان مانده. تازه به مرکز خطوط لوله و مخابرات نفت منطقه لرستان رسیدیم و مورد استقبال همکاران این منطقه قرار گرفتیم. بعد از حال و احوال به سمت مسجد رفته، وضو گرفتیم، همزمان منادی مسجد با صدای بلند میگفت: «بشتابید به سوی نماز»، نماز را به جماعت خواندیم، به سمت ناهارخوری حرکت کردیم، دبستانهای دخترانه و پسرانه محوطه منازل سازمانی مرکز تعطیل شده بودند و همین بهانه بس بود تا بوی گل، بوی باران، بوی تبسم درختان، بوی نسیم خنک، بوی کتاب، بوی دفتر و بوی مهربانی تمام فضای مرکز منطقه لرستان را سرشار از ذوق و شوق کودکانه کند.
آفتاب پاییزی و صدای خنده بچهها همهجا را پر کرده است. با نواخته شدن زنگ آخر باز هم شادی این سو و آن سو خیابانهای مرکز میدوید. چه زیباست این لحظهها. چه زیباست تفریح در فضایی که پدر در آن نزدیکی مشغول بهکار است. چه زیباست دست در دست همکلاسیها تکرار «باز هم مهر، باز هم مهربانی، باز هم بهار دانش». آنقدر فضای بازیهای کودکانه دلنشین بود که دقایقی را نظاره کردم. انصافاً خشخش برگ درختان با صدای کودکان، همچون سمفونی شماره ۹ بتهوون نوای «حیات» را در مرکز انتقال نفت لرستان مینواخت.
حرکت به سوی تنگفنی
ناهار را خوردیم، موضوع زمان برگشت، بلیت پرواز همکاران مناطق مختلف، خستگی رانندگان، اصرار بر حرکت شبانه نداشتن و... همگی دست به دست هم داده بود تا برنامه بهگونهای پیش رود که بازدید از تنگفنی کنسل شود. دو پیشنهاد مطرح بود، نخست اینکه بازدید انجام شود و شب خرمآباد بمانیم و صبح زود به سمت تهران حرکت کنیم تا همه به پروازهایشان برسند، دوم اینکه بازدید تنگفنی را کنسل کرده و به یکی دیگر از مراکز انتقال نفت منطقه لرستان سر بزنیم و ساعت ۱۵ همان روز چهارشنبه مطابق با جدول سین برنامه، به سمت تهران عزم سفر کنیم.
سرپرست گروه همه سناریوها را با رئیس روابط عمومی شرکت خطوط لوله و مخابرات نفت ایران در میان گذاشت. تصمیم نهایی گرفته شد «بازدید از تنگفنی ارزش تحمل ناملایمات سفر را دارد، پس انجام شود». بعد از ناهار به سمت تنگفنی حرکت کردیم، بهدلیل خرابی جاده قدیم از اتوبان رفتیم، عوارضی ۱۸ هزار تومانی را پرداخت کردیم، در همین اوضاع باتری خودروی ما توان یاری نداشت و کولر ماشین خاموش شد. گرما طاقتفرسا بود، باد بیرون هم بسیار گرم بود. باز کردن پنجرههای خودرو، نشستن روبهروی سشوار را برایمان تداعی میکرد.
همگی خسته، خیس عرق، کاسههای صبر لبریز و توانها طاق شده بود. تصورم این بود که چون تنگفنی در ارتفاعات مستقر است، پس قطعاً هوای مطبوعی خواهد داشت، اما اصلاً اینگونه نبود. به هر سختی بود رسیدیم. از خودرو پیاده شدیم، اما هوا نهتنها خنک نشده بود که شاید گرمتر هم بود، وضعیت کلافهکنندهای داشتیم. از در نگهبانی پس از تشریفات حراست عبور کردیم. آبسردکن جنب حراست همه ما را دور خود جمع کرد، رئیس تلمبهخانه به استقبال ما آمد، توضیحاتی داد و به معرفی مرکز انتقال نفت شهدای تنگفنی پرداخت.
برای ما که در مراکزی مشابه این مرکز کار کرده بودیم چیز جدیدی نبود. میزان حجم انتقال، تعداد خطوط انتقال، تأسیسات و... که از چهرهها میشد فهمید پرسشهای بیجواب بهصورت رگباری از ذهن همه ما میگذرد. اصرار بر بازدید از این مرکز انتقال برای چه بود؟ آن اهمیت تاریخی و دستاوردهای ویژه مرکز که همه از آن یاد میکردند، کجاست؟ اطلاعات ارائهشده در مصاحبه رئیس مرکز که هم در سایت شرکت موجود است و هم میشد در همان مرکز منطقه شنید، پس چرا این همه مشقت؟ و...
ما ندیدهایم، فقط شنیدهایم
بازدید به نیمه راه رسید، در یکی از کانکسهای مرکز که با هوای خنک کولرهای گازی بسیار دلنشین شده بود، گرد هم آمدیم. همکاران ما از نقاط مختلف ایران با هم کار میکردند. شاید اگر بگوییم تنگفنی یک ایران کوچک شده بود، اغراق نکرده باشیم. همه جوان بودند، از هرکس سراغ زمان بمبارانها را میگرفتم یک جواب مشترک میشنیدیم «من زمان جنگ اینجا نبودم، فقط شنیدهام!». برای پذیرایی به سمت اتاق کنترل مرکز که یک ساختمان تمام بتنی است، حرکت کردیم. این ساختمان در زمان جنگ محل استقرار پدافند هوایی بود، دیوار در ورودی آن به تمثال مبارک هفت شهید مرکز مزین شده بود. شهید رازی سیفیبلمکی، شهید سیدجعفر درخشان، شهید رضا قلندری، شهید شفیع کوگانی، شهید خدامراد عادل قلی، شهید جدار قلاوند و شهید جمالالدین میرزایی.
روایتهایی از رشادت و مردانگی
چند لحظهای برای قرائت فاتحه ایستادم. مسلم بهداد از کارکنان وقت حراست مرکز انتقال نزدیک شد. از او سؤال کردم در بین همکاران مرکز، بومی این منطقه داریم؟ گفت: خودم. از شنیدن این جواب خیلی خوشحال شدم. نخستین سؤالم این بود، شنیدهام که شهدای تنگفنی ۱۱ نفر هستند چرا تمثال ۷ نفر اینجاست؟ گفت: ۴ نفر از آنها از کارکنان مرکز نبودند، بلکه از مردم روستای تنگفنی هستند. عمق جواب، دقایقی مجبور به سکوتم کرد ۷ شهید از ۱۱ شهید این منطقه از همکاران رشیدمان در مرکز انتقال نفت تنگفنی هستند خیلی عجیب است! از او خواهش کردم چند دقیقهای از وقتش را به من اختصاص دهد که با خوشرویی پذیرفت.
گفتم در زمان بمبارانها اینجا مشغول بودید؟ گفت: آن زمان سن و سال آنچنانی نداشتم، اما خیلی از بمبارانها را یادم است. گفتم: از شهدای این مرکز چه میدانی؟ لطفاً اگر خاطره داری یا شنیدهای برایمان بگو. مسلم بهداد، مرد خوشصحبتی بود، خیلی شیرین خاطره تعریف میکرد. او گفت: «... یکی از روزها در مدرسه مشغول به تحصیل بودیم که صدای آژیر خطر به صدا درآمد، از تلمبهخانه با مدیر مدرسه تماس گرفتند و اعلام کردند چون امکان بمباران مجدد وجود دارد، سریعاً مدرسه را تعطیل کنید و به پناهگاه بروید. همگی به سمت کوههای اطراف فرار کردیم، خوشبختانه رزمندگان ما یک فروند از هواپیماهای عراقی را ساقط کرده بودند. هواپیما در نزدیکی روستا به زمین خورد، صدای انفجار عجیبی داشت، خلبان آن اجکت کرده بود، مردم روستا به سمت او دویدند تا دستگیرش کنند، بعضیها هم قصد کتک زدنش را داشتند، یادم هست دو تا از همکلاسیهایمان روز قبل در بمباران شهید شده بودند، پدر این دو شهید خردسال که اتفاقاً از کارکنان مرکز بود که داغدار و عصبانی به سمت خلبان میدوید به او رسید، خلبان زخمی و درمانده بود، شروع به کتک زدنش کرد، یادم نمیرود که شهید خدامراد عادلقلی، خودش را در بین خلبان عراقی و مردم قرار داده بود تا نگذارد آسیبی به او برسد، دائم اصرار میکرد شاید فرماندهان ما بتوانند اطلاعات خوبی از او به دست آورند».
خود شهید خدامراد بیشتر از هرکس دیگری برای پسران شهید همکارش میگریست، آخر آنها سنی نداشتند و به اقتضای سنشان، از جنگ درک درستی هم نداشتند. هر روز برای رسیدن به مدرسه، مسیر روستا را انتخاب میکردند، اما در روز حادثه فقط به شوق دیدن پدر، مسیر مرکز انتقال را انتخاب کرده بودند، مسیری که هر دو را جاودانه کرد و آنها بدون امتحان، قبول درگاه حق شدند. اسفند ۵۹ برای مردم روستای تنگفنی فراموشنشدنی است، اما ای کاش از این رشادتها بیشتر گفته میشد تا مردم بیشتر میدانستند. ای کاش حال که ما در حق شهدای این مرکز کوتاهی کردهایم، کوههای تنگفنی به سخن میآمدند و شهادت میدادند که چه رشادتهایی دیدهاند.
بعدها از سر کنجکاوی از بزرگترهای روستا شنیدم ساعت ۱۱ صبح ۱۳ اسفند ۵۹ تنگفنی بمباران میشود. شهید سیدجعفر درخشان، شهید رضا قلندری و شهید جدار قلاوند برای خاموش کردن آتش به دل تلمبهخانه میزنند تا به همکارانشان کمک کنند، آتش هم مهار میشود، رئیس مرکز، مهندس رضوی به سید میگوید، برگردید، سید پاسخ میدهد: «اینجا پردود و خطرناک است، خانوادههای زیادی اینجا زندگی میکنند، پس بهتر است بمانیم و کمک کنیم». سید به همراه شهید قلندری در کورهای از آتش در حال اطفای حریق بودند، خستگی فراوان، گرمای زیاد منطقه، سروصدای زیاد ناشی از انفجارهای اول، گرمای آتش نمرودیان زمانه، همه و همه باعث شده بود همکاران شهیدمان صدای آژیر خطر بعدی را نشنوند.
آژیری که ساعت ۱۶ به صدا درآمده بود و خبر ورود هواپیماهای رژیم بعث عراقی را گوشزد میکرد. دوباره مرکز را بمباران کردند، بمبارانی که پیکر شهید سیدجعفر را به درون لهیبی از آتش خود کشید و پیکر مطهرش را سوزاند، بهگونهای که از پیکر او جز یک قطعه از پای ایشان، چیزی بهجا نماند و همکاران شجاعش را نیز سوزاند و به فیض شهادت رساند. شنیدم که شهید شفیع کوگانی یکی از روزهای کاری در حال گشتزنی در اطراف مرکز انتقال بوده که یکباره جنگندههای عراقی مرکز را بمباران میکنند، او به شهادت میرسد، اما پدرش همچون یعقوب چشم انتظار یوسف جوانش بر در خانه تکیه داده و غرش هواپیماها را نظاره میکند، دائم «امن یجیب» میخواند که برای جوان ۲۷ سالهاش مشکلی بهوجود نیاید. وقتی پسر نیامد، او به سمت تنگفنی رفت و دید که تیر ترکش ناجوانمردانه از پشت به سرش اصابت کرده است، صبوری کرد، تنها تسلی دلش این بود که پسرش آرزوی شهادت داشته و در آخرین صحبتهایش تأکید کرده بود: دا (مادر)، شهید شدن ترس نداره! شهادت راه حقه! منم این راه رو رفتم... دالکه (مادر) خوبم! دالکه مهربونم.
غیرتم اجازه نمیدهد
شهید رازی سیفیبلمکی در روز شهادتش شیفت هم نبوده، صدای انفجار را میشنود و متوجه میشود دوباره مرکز را بمباران کردهاند، با صدای رسا میگوید: «غیرتم اجازه نمیدهد تنگفنی در آتش بسوزد...» وقتی به جملاتش فکر میکنم، حتی جرأت بر زبان آوردن در آن شرایط هم سخت میشود، چه روح بلندی میطلبد اینگونه سخن گفتن. خدایا ما کجای این عالم سیر میکنیم؟ یا غیاث المستغیثین، او به همراه همکار شهیدش عادلی، برای مهار آتش رفت، ولی رفت که رفت! او، شهید عادلی، شهید درخشان، شهید کوگانی و شهید قلندری در لهیب شعلههای بعثیان از خدا بیخبر سوختند تا تنگفنی زنده بماند و فعالیت کند تا ایران آباد بماند.
اسفند ۵۹ از آن ماههایی بود که همه اهالی روستای تنگفنی منتظر پایان آن بودند، امید داشتند با رسیدن فصل بهار خبرهای خوبی برسد، اما درست همان زمانی که همه بهدنبال رخت و لباس نو بودند، دختر ۱۰ ساله شهید جمالالدین میرزایی خبر شهادت پدرش را میشنود، برای یک دختر ۱۰ ساله که در خاطراتش گفته بود وابستگی زیادی به پدرم داشتم، یعنی بابایی بودم، شنیدن خبر شهادتش خیلی سخت بود تا جایی که هنوز صدای هواپیماها، موشکباران، بمبهایی که بر تنگفنی و روستا فرود آمدند، همه و همه را در خواب میبینم، کابوس بمباران هنوز با من همراه است.
صحبتهای همکارمان آقای مسلم بهداد عجیب بود! انگار خود شهدا با من حرف میزدند. به خدا که اینها نمردهاند، «بل احیاء عند ربهم یرزقون». پندار ما این است که ما ماندهایم و شهدا رفتهاند، ولی حقیقت این است که زمان، ما را با خود برده است و شهدا ماندهاند. دستانم را بلند میکنم و میخوانم: خدایا به «امام زماننا و به دماء شهدائنا، اللهم ارزقنا توفیق شهادة عارفا خالصا فی سبیلک». آنگاه دستهایم را به صورتم میکشم، دستم را که برمیدارم، تصاویر بههمچسبیده مختلفی مانند فیلم از جلوی چشمانم میگذرد. تصویر دختربچههای بیپدر، پدر و مادرهای پیری که در فراق فرزند رشیدشان قد خم کردهاند. تصویر همکارانی که با احتیاط و با وضو در تنگفنی گام برمیدارند.
شاید حالا بهتر بتوانم درک کنم که چرا کولر ماشین ما خراب شد، شاید اینگونه بهتر بتوانم شرایط سخت کار در تنگفنی آن هم در زمان جنگ و بمباران را لمس کنم، اصلاً اگر همین اندک سختی هم نبود، چگونه شرایط محیطی آنجا را درک میکردم؟
در پایان فقط میتوانم بگویم: شهدا شرمندهایم؛ در حق همه شما و خانواده و پدر و مادرهایتان کوتاهی کردهایم، حق شما بیشتر از این است، ببخشید ما را... خوشحالم که سالروز تأسیس شرکت خطوط لوله و مخابرات نفت ایران با ایام هفته دفاع مقدس همزمان و همین موضوع، بهانهای شد تا در این سفر «تنگفنی» را بشناسم. اگر در شرکت خطوط لوله و مخابرات نفت ایران کار کنی و مرکز انتقال «تنگفنی» را از نزدیک نبینی، در حق خودت ظلم کردهای.
عباسعلی حسینپور
منبع: هفتهنامه مشعل
نظر شما