شانا به مناسبت گرامیداشت هفته دفاع مقدس، گفتوگوی خود با یکی از بهیاران بیمارستان صنعت نفت در دوران دفاع مقدس را بازنشر کرده است؛ این گفتوگو پیشتر در مهرماه سال ۹۲ منتشر شده بود.
مهری صیادی شهرکی، سال ۱۳۳۸ در شهر آبادان متولد و در سال ۱۳۵۶ بهعنوان بهیار وارد بیمارستان نفت آبادان شد. وی از بهیارانی بوده است که همه طول جنگ را در بیمارستانهای نفت واقع در مناطق جنگی کشور سپری کرده است.
خانم صیادی زمانی که بهطور رسمی جنگ تحمیلی علیه ایران آغاز شد، شما در چه شرایطی بهسر می بردید؟
در آن زمان من حدود دو سال و اندی بود که وارد بیمارستان نفت آبادان شده بودم. اواخر شهریور همان سال بود که خیلی جدی صحبت از جنگ شده بود. یک روز که من به خانه برگشتم، به مادرم گفتم مثل اینکه قراره از چند روز دیگه جنگ شروع بشه. مامان به من گفت عزیزم خیلی ساله که این حرفها هست، اما اتفاقی نمیافته. اما وقتی که از سیویکم شهریور جنگ تمامعیار شروع شد، دیگه همهمان باور کردیم و این سرآغاز دفاع ما شد.
چه شد که شما بعد از آغاز جنگ به بیمارستان دیگری منتقل نشدید و ترجیح دادید در همان بیمارستان بمانید؟
تا دو سه ماه اول جنگ، تمام دکترها، متخصصان و پرستارانی که در بیمارستان مشغول کار بودند، ماندند، اما کم کم تعداد زیادی از کادر بیمارستان به سایر بیمارستانهای نفت کشور منتقل شدند، البته از ستاد هم اینطور خواسته شده بود که افراد زیادی در بیمارستان نباشند، بنابراین با انتقالی بیشتر افرادی که میخواستند بروند موافقت میشد. خانواده من هم به جز پدرم که کارش در آبادان بود، همگی به اصفهان رفتند. من هم اولش درخواست انتقالی برای بیمارستان نفت اصفهان دادم که با درخواستم موافقت شد. روزی که با اتوبوس به اصفهان رفتم و خودم را به بیمارستان نفت معرفی کردم، دیدم آنجا هیچ خبری از جنگ و مجروح نیست، همان لحظه اول که رسیدم پشیمان شدم. وقتی رفتم پیش رئیس بیمارستان، پشیمانی خودم را گفتم و از او خواستم من در بیمارستان اصفهان نمانم. ایشان هم تعجب کرده بودند، اما با درخواست من موافقت کردند و من همان روزی که رسیده بودم دوباره برگشتم به آبادان.
خانواده شما بهخصوص مادرتان با ماندن شما در آبادان مخالفت نکردند؟
پدرم که خودش در آبادان مشغول کار و فعالیت بود، مادرم هم زمانی که متوجه شد من علاقه دارم در مناطق جنگی باشم و عاشق این هستم که به مجروحان خدمت کنم، مانع من نشد.
همیشه در بیمارستان نفت آبادان خدمت کردهاید؟
زمانی که از اصفهان برگشتم، ابتدا ماهشهر پیاده شدیم، چون از آنجا باید با لنج یا هلی کوپتر به آبادان میرفتیم، اما سربازان مانع ما شدند. وقتی اصرار من را دیدند از من امضا گرفتند که خودم مسئول رفتنم در این موقعیت هستم و بعد از آن بود که من با لنج به آبادان برگشتم و تا اسفند سال ۱۳۶۳ در بیمارستان آبادان ماندم و به مجروحان جنگی خدمت کردم.
چه شد که سال ۱۳۶۳ بیمارستان نفت آبادان را ترک کردید؟
اواخر اسفند بود که دشمن بهطور مشخص اعلام کرده بود قصد دارد بیمارستان نفت آبادان را هدف بمباران قرار دهد، بنابراین از ستاد به ما دستور داده شد بیمارستان را تخلیه کنیم. در آن زمان ما چهار نفر پرستار خانم بودیم که به هیچ عنوان دوست نداشتیم بیمارستان را ترک کنیم و مخالفت کردیم. رئیس بیمارستان برای اینکه ما را راضی کند به ما گفت اگر امشب که عراق تهدید کرده است، بیمارستان را ترک کنیم و اتفاقی نیفتد، دوباره ما را فردا صبح بر میگرداند، ما هم قبول کردیم و رفتیم، اما دیگر برگشتی در کار نبود و من از همان زمان تا سال ۱۳۶۷ که برای ادامه تحصیل به تهران آمدم در بیمارستان نفت ماهشهر خدمت کردم.
آیا شده بود که بیمارستان نفت آبادان هم مورد حمله دشمن قرار بگیرد؟
بله. یک بار انبار دارویی بیمارستان را هدف قرار دادند. ما و همه همکاران مان بلافاصله و بدون کوچکترین ترس و واهمهای سعی کردیم تا آنجا که میشد داروها را از آوار خارج کنیم که تا حدود زیادی هم موفق شدیم. یک بار دیگر هم بیمارستان را با خمپاره هدف قرار دادند که منجر به شهادت حمید چرخکان، رئیس اداری بیمارستان شد.
وضع مجروحان در بیمارستان چگونه بود؟
بهطور معمول وقتی مجروحی به بیمارستان آورده میشد، بهسرعت اقدامهای اولیه مداوا را انجام میدادیم و با مهیا شدن شرایط، مجروح را به بیمارستانهای اهواز، تهران، شیراز و ... منتقل میکردیم.
بهترین خاطرهای را که از زمان دفاع مقدس به یاد دارید برایمان بگویید.
پیش از اینکه عملیات بیتالمقدس (عملیات آزادسازی خرمشهر) از سوی رزمندگان اسلام آغاز شود، ما با یک گروه از همکارانمان برگههایی را بهصورت تراکت آماده کرده بودیم که رویش نوشته شده بود «خونین شهر آزاد شد». ما مطمئن بودیم که این عملیات نتیجهبخش خواهد بود و خرمشهر آزاد میشود، بنابراین تعداد زیادی از این برگهها را آماده نگه داشته بودیم تا بلافاصله پس از آزادی در اطراف بیمارستان پخش کنیم که خوشبختانه خدا خواست و ما هم این خبر خوش را دریافت کردیم و با شادی فراوان آغاز به پخش کردن برگهها کردیم.
بدترین خاطرهای را که از دوران جنگ و دفاع مقدس در ذهنتان مانده است هم برایمان بگویید.
بدترین خاطرهام بر میگردد به شهادت آقای چرخکان. همان روزی که بیمارستان ما هدف حمله خمپارههای دشمن قرار گرفت، من مشکلی داشتم که ذهنم را مشغول کرده بود، وقتی دیدم مریض اورژانسی نیست رفتم چای ریختم و خواستم بروم اتاق استراحت که آقای چرخکان را دیدم. ایشان هم از ناهار برمیگشت و چند پرونده همراهش بود که تصمیم داشت در اتاقش به آنها رسیدگی کند. وقتی مرا دید از احوالم جویا شد و من نیز کمی درددل کردم. ایشان به من گفت که کسی از یک لحظه بعد خود خبر ندارد، شاید تا چند دقیقه دیگر اتفاقی بیفتد و ما هم مثل شهدای دیگر شهید شویم. بعد از اینکه با ایشان صحبت کردم به طرف اتاق استراحت رفتم که همان موقع صدای انفجار مهیبی شنیده شد. همهمان به طرف محل انفجار رفتیم و فهمیدیم اتاق آقای چرخکان هدف خمپاره قرار گرفته و ایشان شهید شدهاند. من بهواقع شوکه شده بودم و همان موقع هم یاد آخرین حرفشان افتادم که میگفت کسی از یک دقیقه دیگر خود خبر ندارد.
نظر شما